شعرهایی از رفیق صابر

استاد "رفیق صابر" (به کُردی: ره‌فیق سابیر / انگلیسی: Refiq) شاعر کُردزبان، زاده‌ی سال ۱۹۵۰ میلادی در قَلادزی، اقلیم کردستان است.



(۲)
وطنم
قرن‌هاست که خون می‌کارد
و لباس آتشین، تنپوش فرزندانش کرده است
و چنگش را به خون عزیزانش خضاب کرده...
نازنینم، مویه مکن!
هان که اینجا تماشاخانه‌ی خون است
تو، بیا خون معشوقه‌ات را پیدا کن…
اینانند شهیدانت…
که با افتخار و سربلندی سر از مزارشان برون آورده‌اند
بیا و معشوقه‌ی گمشده‌ات را پیدا کن...
نازنینم، مویه مکن…!
هان که مرا بکش و تمام خونم را بیاشام
اما مویه مکن!
مگر نمی‌دانی معشوقه‌ات
رونده در مسیر آفتاب است
و گیسوان صبح و رعد را شانه می‌کند
و آغوشش را به روی کشتی و ترانه و افق سرخ گشوده است
مویه مکن!
که وطن ما، لباس آتشین تنپوش فرزندانش کرده است
و چنگش را به خون عزیزانش خضاب کرده...
آه وطنم!
با کابوس شمشیر بران و طناب دار تو را خواب می‌بینم
خواب می‌بینم
خواب می‌بینم...


(۳)
چونکه آتش بودی،
نه می‌سوزاندی‌ام و نه گرمم می‌کردی!
چونکه رودخانه شدی،
نه غرقم می‌کردی
و نه در میان امواج آغوشت، تکانم می‌دادی!
اکنون هم،
که طوفان سکوتت را
روزی ده بار بر پا می‌داری
نه دمی، در جوارم آرام می‌گیری
نه یک بار، فقط یک بار
مرا پا به پای خودت می‌بری!


(۴)
چشم‌هایم را می‌بندم
تا که ببینمت!
و آنگاه بر آب، تو را می‌کشم
و همه چیز شبیه‌ تو می‌شود!
به لهجه‌ی تو
روشنایی با من صحبت می‌کند،
چشم‌هایم را می‌بندم
تا که ببینمت...


(۵)
ماه قهر کرده و
شب سیاه، چشم انتظارش،
تاریکی همه جا را احاطه کرده
و من آهسته،
دست که به هر سوی می‌کشم
عطر تو از آنجا بر می‌خیزد.


(۶)
تو که نباشی،
هیچ چیزی را نخواهم خواست...
وقتی که نیستی،
من هم این شهر را ترک می‌کنم،
که شهر بی‌تو، شهری‌ست متروک، شهری‌ست تاریک...
بعد از تو،
مرا چه که سرزمین قاتلان زنان
آباد باشد یا که ویران؟!


(۷)
بی‌روزن امیدت، چگونه زندگی کنم؟!
بی‌آسمان عشقت، چگونه پر بگیرم؟!
راستی! تو که نباشی،
چه کسی به من خواهد آموخت
که چگونه دلم را نگه دارم؟!.


(۸)
برگی رقص‌کنان
به پای درخت فرو می‌ریزد،
آه، چه مرگ آرامی‌ست،
بی‌تو بودن!


(۹)
گوش سپرده‌ام به تاریکی و
شبانگاهان در سکوت و سکون
به جنبش در آمده است!
و از بطن تاریکی
بوی ندامت می‌آید...


(۱۰)
همچون شبحی
در خلوت دشت و صحرا،
به دنبال تو می‌گردم
روحم سرگردان است،
چشم به راه تو...


(۱۱)
چند قطره از ماه
صورتم را خیس می‌کند،
من که تنها نیستم،
مابین ابرها
ماه مرا می‌پاید!


(۱۲)
تا به زانو، در تاریکی فرو رفته‌ام
و من بی‌صدا
در شبی سیاه
در انتظار تو سبز می‌شوم.


(۱۳)
مردی تنها
چشم به انتظار خداست،
گرچه می‌داند که خدا نیست!
خدا نمی‌آید.
اما تنها آن مرد
چشم به انتظار خداست...


(۱۴)
تو نوری،
چون بیایی،
توان گرفتنت را نیست!
تو ظلمتی، سیاه و تاریک،
چون برسی،
توان گریزم نیست!


(۱۵)
این چه عشقی‌ست؟
تو که با خود همه چیز را بردی،
الا من را!





شعر: #رفیق_صابر
ترجمه به فارسی: #زانا_کوردستانی
دیدگاه ها (۰)

داستان کوتاه قهرمان

داستان کوتاه فریبا

شعرهایی از رفیق صابر

حسین نوروزی‌پور شاعر ایرانی

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط